هلیاهلیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 روز سن داره

خورشید من

دلنوشته

دختر نازم زیبای من روزها می گذرد و من هر روزت را زندگی می کنم .. روزهای آخر سال با نازی گلی سرگرم هستی .. کنار کتابهایت و ولع تمام نشدنیت به مداد و خودکار و لوازم التحریر .. دیشب پیاده روی کردیم خسته شدی و گفتی ماشین بگیر .. تکرار کردی ومن بازی اختراع کردم که پاشین .. شما می گفتی نه ماشین .. دوباره من می گفتم ساشین .. و همینطور بازی حروف داشتیم تا رسیدیم به خانه .. گفتی مامان برگردیم دوباره بازی کنیم .. دخترم تمام این خلاقیتها و انرزی ها را مدیون بودنت هستم ..  
29 اسفند 1393

دیالوگ 21

هلیا - مامان چزا خدا به ما دو تا دست داده ؟ من - اره راستی چرا خدا به ما دوتا دست داده ؟ هلیا - دو تا دست داده یکی برا نقاشی کشیدن یکی برا آشپزی ..
29 اسفند 1393

زبان احساسات هلیا

دخترم بی انتهای مادر . از پیش عمه که خیلی دوستش داری بازگشته ایم به خانه .. کنار نازی گلی خرگوشت زانو زده ای  .. درپوش کولر را برداشته ای و می گویی نازی گلی  موبایل واتس آپی مامان اینجا  باشه .. ماتت میشوم و دعوتت می کنم به یک بازی ناب دونفره .. می نشینی مقابلم .. می گویی مامان نازی گلی موبایل واتس آپیش رو بیاره . دخترم لحظه لحظه عمرم لذت تماشای توست و اگر پیشرفت و برنامه های روزانه ات نبود هرگز لحظه چشمان تو را با چیزی مبادله نمیکردم .. مادرم همه چیزم خوشحالم که زبان احساساتت گویا و روان است به تصویر کشیدن پیاده روی دو نفره پدر و دختری     ...
9 اسفند 1393

حس زیبای نواختن ..

این مرا به شوق می آورد زمانیکه انگشتانت را با حرکت دستان پیانیست حرکت میدهی .. این دقتت را از پدرت به یغمان برده ای .. امروز به کنسرت پیانو خاله زهره رفتیم و به اندازه افتخار نواختن دخترم به خواهرم بالیدم .. و چشمانی که شرر زندگی  می تازد و لبانی که صدها نغمه خوش زندگی سر میدهد چه حس مفتخری بود تپیدن قلبت بر روی قلبم و نواختن زیبای خواهرم ...
9 اسفند 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خورشید من می باشد